تازگیها به لطف و بركت اين مملكت اسلامی و رئوس با ايمانش دارم به ناشناختههای ضميرم دست میيابم. اين همه مدت، خيال میكردم سرشت مرا از خاك آفريدهاند. سرد، ساكت، آنقدر پست كه هر كسی از راه میرسد پای بر فرق وجودم میگذارد و مرا زير گامهای نااستوارش له میكند. مشتی از وجودم را با تفی خيس میكند و گلولهای میشوم و هر آن قل میخورم در دستان خيالش.
باور كن چندشآورست وقتی كه در مسير عبورت در خيابان، يكی با چشمها و نگاه شهوتآلودش تو را در چنبرهی خيالش میگيرد و درقالبی ديگر جستجو میكند؛ آنقدر تو را میكاود كه ديگر در تشخيص جنس لباست میماند، به خود جرات میدهد كه بيايد با گستاخی تمام بگويد كه جنس لباست از چيست؟ حرير است؟ قيمتش چند است؟ اهل فروش هستی؟ آنقدر محو وجودم شده است كه مهلت نمیدهد كه بگويم اشتباه میكنی، لباسم خز است و در ضمن، به هيچ قيمتی فروشی نيست. هر روز پاپیام میشود. تكرار مكررات و من نيز! تا اين كه تصميمش را میگيرد. هر روز و هر شب ثانيهشمار مغزش، لحظات ناب انتقام را در جلو ديدگانش به رژه میگذارد. زمان موعودش فرامیرسد. با تعقيب و گريز در بلندای قربانگاه قرار میگيرم و در ازدحام چشمها، قربانی هوسی میگردم. در خون میغلطم و سوژهای ناب میشوم برای خبرنگاران و عكاسان. و قاتلم، جوانی ناكام كه لابد چند صباحی بايد در راهروی محكمه اين پا و آن پا شود تا حكم تبرئه يا اعدامش صادر شود. و اما من نيز از دادگاه و محكمه بینصيب نمیمانم. منی كه ديگر وجود خارجی ندارم ولی تازه دارم شناخته میشوم. افكار و عقايدم، طرز پوششم، سبك راه رفتن و منشام، همه و همه بايد در محافل و مجالس وعظ زير سوال رود و توجيهی باشد برای رفتار عاشق سرگشتهام!
جعفر شجونی عضو «جامعهی روحانیت مبارز» در گفتگو با «فردا» میگويد: «دختر و پسر مثل آتش و بنزين هستند». خيلی با خودم درگيرم تا ببينم منی كه اين همه سال خيال میكردم از خاكم بالاخره خاكم، آتشم يا بنزين!؟ اما به اينجای سخنش كه میرسم دنيا برايم رنگی ديگر بهخود میگيرد: «بعضی از خانمها جوانان را آتش میزنند، آنها را تحریک میکنند، ارضا نمیکنند، آن جوان هم از لحاظ روانی آسیب میبیند، چاقو برمیدارد و به جان طرف میافتد. نمونهی آن را هم در چند وقت اخیر بارها مشاهده کردهایم.» مُهر توجيه!
نمیدانستم كه با دست رد زدن به تو، روح و روانت را معيوب میكنم. نمیدانستم از اين به بعد بايد محافظ غيرتت هم باشم كه لكهدار نشود و با نزديكشدن به تو مراقب احساساتت باشم كه جريحهدار نشود تا مبادا دچار قتل نفس شوی! ولی نه! درست است خوب فهميدی. من از خاك نيستم، آتشام، شوقام، لهيبام، شرری هستم كه به جانت افتادهام. قدرتی كه در من نهادينه شده بيشتر از آن ريا و تزويریست كه تو در پس آن جامهی تقوا نهان كردهای. وسوسهای شدهام به جانت كه مثل خوره روحت را میخورد. برای مغلوب كردن من دست به هر كاری میزنی تا مرا پست و ناچيز جلوه دهی ولی نمیتوانی. وجودت محصور من است، مغزت معيوب است، همهی هيبتم تو را ترسانده كه بر سر هر معبری، ماموری گماشتهای تا مبادا تار مویم دلت را بلرزاند و غيرت نداشتهات را به رخت كشد. پتك حجاب را بر سرم میكوبی تا به قول خودت مامن و آسايشی برايم بيابی در حالی كه در سراسر شب، مخيلهی ذهنت را با زنی پر میكنی تا شايد كمی بياسايی! آتش و آرامش؟!
ای شجونیها! گذشت آن روزها كه «مجنون» كاسهی شكستهی شيرش را به دلدادگی «ليلی» تعبير میكرد. دختران امروز با دست رد به سينهی خاطرخواه زدن، يا محكوم به اسيدسوزی میشوند و يا كشتهشدن به زخم خنجر. فكر نمیكنيد كه زمان آن فرارسيده تا تلنگری به خود بزنيد و راه و چارهای برای اين همه جنايت و فساد بينديشيد؟ درد ما فقر فرهنگیست نه بیحجابی. حجاب مصونيت نيست كه اگر بود اينهمه تجاوز به نواميس در يك كشور اسلامی نبود. كه اگر بود هر صبح و شام در بلاد كفر، شهوت و فحشا مدار زندگی را از مسير خود خارج كرده بود و ديگر جهان اولی در ميان نبود! كسانی كه پتك حجاب را بر سر زنان میكوبند به دنبال غيرت نداشتهی خود میگردند، غيرتی كه در دكهی هيچ عطاری يافت مینشود، مگر در سيرت پاك هر انسان عدالتخواه. كسی كه غيرتش در گرو حجاب زنان خويشاوندش (ناموسش!) است بايد گفت كه مقهور زن است و خود هيچ است و پشيزی ارزش ندارد چه رسد به اينكه تاج سری و مامنی باشد برای همسرش؛ كه حافظش هم باشد از نگاه هيز و شهوتآلود نامحرمان و كجروان طريقت. حجاب مصونيت نيست تنها حربهایست كه مردان سالار بودنشان را نشان دهند و يا جسارت و زور و بازويی نشان دهند. همين و بس!
————————-
اين مطلب در وبلاگ «سه راه جمهوري» منتشر و در اينجا باز نشر ميشود